سلام
حاله من اصلا خوب نیست . امروز با مادرم کلی درمورد ناملایمات زندگی صحبت کردم یه تکه از حرفامون به این جا رسید:
_مانی از کی حس کردی زندگی سخته ؟
_خیلی وقته
_دقیق برام بگو از کی ؟
_از همون وقتی که با بابات عروسی کردم
_خب تو که خیلی وقت میدونستی چرا منو ب دنیا اوردی چرا وقتی من تو شکمت بودم مشت ب شکمت نزدی
مادرم که گریه کرد منم که اشک تو چشمم بود و لبخند میزدم در حالی لبم میلرزید و ممکن بود بغضم ب ترکه اتاق رو ترک کردم
شب خوش